نجات روح لیبرالیسم کلاسیک

—مترجم: آرش جوادی‌نژاد
وال‌استریت ژورنال – یکم ژانویه، ۲۰۰۰

authorsicon_0012_buc

شرح بورژوا بر این مقاله

دهه‌ی پنجاه برای لیبرالیسم کلاسیک دوران تاریکی بود. در غرب، همگان، از منتهاالیهِ چپ تا منتهاالیهِ راست طیفِ سیاسی، با ایدۀ «دولت بزرگ» کنار آمده بودند. در آن سال‌های تاریک به نظرِ همکار من، وارنر ناتر «نجات کتاب‌ها» هدف حداقلی لیبرال‌های کلاسیک بود. حداقل کاری که باید می‌کردیم این بود که ایده‌های لیبرال را به صورت مکتوب حفظ می‌کردیم. فردریک فون هایک، حامی بزرگ بازار آزاد، مفهوم مدنظر ناتر را از «نجات کتاب‌ها» به «نجات ایده‌ها» ارتقا داد.

امروزه، هر دوی آن اهداف محقق شده ‌اند. کتاب‌های لیبرال بازار آزادی هنوز خوانده می‌شوند و ایده‌های آن کتاب‌ها بسی بیشتر و بهتر از میانه‌های سدۀ‌ گذشته فهمیده می‌شوند. امروزه، برای مثال، دیگر بیشتر متفکران آمریکایی می‌دانند که هستۀ مرکزی لیبرالیسم کلاسیک فهم این مسئله است که پیشرفتِ فرد می‌تواند خیری حاصل آورد بسی بیشتر از خیر هر پروژه‌ای که بر پیشرفتِ جمع تمرکز کرده است. بسیاری هم به صورت شهودی این را دریافته‌ اند که لیبرالیسم کلاسیک ارتباط اندکی با آن لیبرالیسمی دارد که پس از جنگ جهانی توسط چپ‌گرایان آمریکایی ترویج شده است.

علی‌رغم تمامی این پیشرفت‌ها، ما، لیبرال‌های راستین، در نجات روح لیبرالیسم کلاسیک ناکام بوده‌ایم. کتاب‌ها و ایده‌ها/اندیشه‌ها برای زنده ماندنِ فسلفۀ ما لازم اند، اما کافی نیستند. خیر! ما به چیزی فراتر از ایده‌ها و کتاب‌ها برای تضمینِ حیات فلسفه‌مان نیاز داریم. مشکلِ ما ریشه در ناکامیِ‌مان در عرضۀ ایده‌آل‌های‌مان دارد.

[در توضیحِ نقشِ ایده‌آل‌ها در سرزندگی بخشیدن به ایده‌ها] شاید این مثالی گویا باشد که جورج بوش [پدر] هر از گاه که کسی موضع‌اش را در دوران ریاست‌جمهوری‌اش با رونالد ریگان مقابله می‌کرد، به طرز استهزاء‌آمیزی به «آن چیزِ چشم‌انداز» اشاره می‌کرد. آن «شهر درخشان بر فراز تپه»، آن تصویر پاک‌آئینی که ریگان برای جلب توجه به ایدۀ‌ آمریکایی به آن متوسل می‌شد، برای ذهنیت بوش غریبه بود. بوش منظور ریگان را نمی‌فهمید و توان درک این را نداشت که چرا آن تصویر در چشم عامۀ مردم آن‌چنان درخشان و گیرا جلوه کرده بود.

به یک معنا، می‌توان گفت که ریگان با بخشی از روح آمریکایی ارتباط می‌گرفت که بوش قدرتِ فهم و درکِ آن را نداشت. تفاوتی عظیم و مهم وجود دارد، از یک سو، میان کسانی که پنجره‌شان به روی واقعیت، از یک منظرِ جامع‌نگر به عالمِ «امکانات» گشوده می‌شود، و از سویِ دیگر، کسانی که دریچه‌‌شان به شکلی عملگرایانه‌ محدود است به تصورات رایج [از آنچه که در عالمِ «واقعیات» پیشتر جامۀ واقعیت پوشیده است].

من بر این نظر ام که لیبرالیسم کلاسیک نمی‌تواند در میانِ عامۀ مردم مقبولیت کافی کسب کند، اگر که سخنگویان آن محدود باشند به این دومین گروه عمل‌گرایانی که دریچۀ کوچک‌شان به فراتر از این منظر نمی‌گشاید که «آیا این کار جواب می‌دهد؟». هر استدلالی که پایی در علم داشته باشد و به منفعت‌جوییِ شخصیِ انسان‌ها توسل جوید، به طور قطع از قدرت بی‌بهره نخواهد بود. اما این کافی نیست و [وجود] یک بینش/یک چشم‌انداز، یک ایده‌آل/یک آرمان ضروری است. مردم به چیزی احتیاج دارند که آن‌ها را به شور آورد تا برای دست یافتن به آن مجاهدت کنند. اگر لیبرال‌ها ایده‌آل/آرمان شورانگیزی نداشته باشند، خلائی وجود خواهد داشت که سایر ایده‌ها جای آن را پُر خواهند کرد. لیبرال‌های کلاسیک در فهم این رابطۀ پویا بین ایده/اندیشه و ایده‌آل/آرمان شکستی عظیم خورده‌ اند.

اما مسأله این نیست که ما مواد لازم برای ساختن آن ایده‌آل/آرمان را نداریم. نوشته‌های آدام اسمیت و همتایان‌اش،  به عنوان نمونه، یک بینش/چشم‌انداز جامع و منسجم از یک نظام تعامل انسانی فراهم آورده است. چه چیزی می‌تواند از ایدۀ «دست نامرئی» آدام اسمیت یا همان «نظام سادۀ آزادی طبیعی» مجاب‌کننده‌تر باشد؟ این استدلال‌های قدرتمند در دفاع از آزادی و تقدم فرد همچنان قدرت طنین‌انداز شدن در زمانۀ ما را دارند.

دقیقاً به همین دلیل که بینش/چشم‌اندازِ کلاسیکِ آزادی فردی هنوز جامۀ واقعیت نپوشیده است و همچنان بالقوه باقی مانده است، این توان را دارد که تمنایِ انسان به یک ایده‌آل/آرمان فراموجود را ارضا کند. لیبرالیسم کلاسیک در این ویژگی با سر-رقیبِ جدیدترِ خود، سوسیالیسم، مشترک است. سوسیالیسم نیز چون لیبرالیسم یک بینش/چشم‌اندار جامعِ آرمانی ارائه می‌دهد که به ورای علم و منفعت‌جوییِ شخصی پر می‌کشد؛ و همین ویژگی است که برخی از حامیان سوسیالیسم گهگاه آن را به عنوانِ ویژگیِ متمایزگرِ آن مدعی شده اند. باید این‌گونه گفت که هم لیبرالیسم کلاسیک و هم سوسیالیسم، هر دو، روح دارند، هرچند که جان‌مایۀ انگیزانندۀ‌ آن‌ها به‌شدت از هم متفاوت باشد.

اما به طور قطع مشکل اصلی ریشه در ایده‌هایِ اندیشمندانِ راه‌بَر دارد. بسیار کم‌شمار اند سوسیالیست‌هایی که در این تشکیک کنند که یک اصلِ جان‌بخش و روح‌انگیز، یک ایده‌آل/یک آرمان نقطۀ کانونیِ اندیشۀ سوسیالیستی است. اما بسیاری از کسانی که خود را لیبرال کلاسیک می‌خوانند از گردن نهادن به وجود آنچه من «روح» موضع فکری آنان می‌خوانم، سرباز می‌زنند. به نظر می‌رسد که آن‌ها اغلب دنبال یک پوششِ منحصراً «علمی» برایِ هواداری خود از ایده‌هایِ لیبرال کلاسیک هستند، و در این میان گه‌گاه اشارتی هم به «خویشتن‌خواهیِ روشن‌اندیش» می‌کنند.

لیبرال‌های کلاسیکِ امروزین پذیرش وجودِ یک جذبۀ ایدئولوژیک و حتی رمانتیک را که لیبرالیسم کلاسیک به مثابه یک جهان‌بینی می‌تواند مدعیِ استوار بودن بر آن باشد، مایۀ شرمساری می‌یابند. گرچه انکارِ آن جذبۀ ایدئولوژیک می‌تواند خوشایندِ لیبرال‌هایِ اهلِ فن باشد، اما قطعاً برای جلب پذیرش عمومی برای لیبرالیسم به طرزی هراس‌انگیز زیان‌بار است.

اینجا، مثل هر جای دیگر، باز این باور که «انسان موجودی اقتصاد‌اندیش است» مایۀ گمراهیِ اقتصاددانان سیاسی می‌شود. شواهد علمی به‌تنهایی قدرتِ اقناع‌گریِ مطلق ندارند؛ آن‌ها در غیابِ باورها و آرمان‌ها کامل نیستند. آری! درست است که هر انسانی اقتصاد‌اندیش است، اما هر انسانی هم‌زمان و همچنین این تمنایِ درونی را با خود حمل می‌کند که در یک باهَماد/اجتماعِ خیالی، یک آرمان‌شهرِ مجازی مشارکت ورزد؛ باهَماد و آرمان‌شهری که تجسدِ مجموعه‌ای از اصولِ انتزاعیِ نظم‌‌‌آفرین است.

لیبرال‌های کلاسیک باید درک کنند که کار آن‌ها دشوارتر از کار دانشمندانِ تجربی است. فیزیکدان یا زیست‌شناس احتیاج ندارد خودش را با دغدغۀ پذیرش عمومی یافته‌های تجربی خود درگیر کند. جامعه ضرورتاً با سنگِ سختِ واقعیتِ طبیعی روبه‌رو می‌شود، و انکار این واقعیتِ بلافصل-‌درک‌شده، به معنای پیوستن به دسته احمق‌ها است. کسی نمی‌کوشد بر روی آب راه برود، یا از دیوار رد شود؛ اگر هم باشند شمارشان اندک است.

این نیز نکته‌ای بس حائز اهمیت است که ما تشخیص می‌دهیم که قادر ایم ابزارهای تکنولوژیکی مدرن را به کار گیریم بی‌آن‌که روح آن‌ها، یا اصول سازمان‌د‌هنده به کارکردشان را درک کنیم. من شخصاً نیاز ندارم بدانم اصولی که بر مبنای آن کامپیوتر به من اجازه می‌دهد کلمات را وارد صفحه نمایش کنم، چیست. این وضعیت –پذیرش توأم با احترام نسبت به کامپیوتر- را با مشارکت یک انسان در شبکۀ اقتصادی مقایسه کنید. بازیگرِ اقتصادی قطعاً می‌تواند در مقامِ خریدار، فروشنده یا کارآفرین، به‌سادگی به فرصت‌هایی که در بازارگاه با آن مواجه می‌شود واکنش نشان دهد، بی‌‌‌آنکه چندان در بابِ اصول آن نظمِ حاکم بر کنش ‌و واکنشِ اجتماعی تأمل کند که چنان فرصت‌هایی را خلق می‌کند. با این وجود، آن بازیگرِ اقتصادی در سطحی از هوشیاری بالاتر، باید این تشخیص را بدهد که آن نظم از دلِ انتخاب‌های سیاسیِ انسان‌ها سر بر می‌کشد.

تنها از طریق فهمیدن و درک ارزش اصول روح‌بخش به نظمِ برآمده از دادوستدِ آزاد است که فرد می‌تواند خود را از ارتکاب به کنش‌هایِ سیاسی مهمل باز بدارد. کسانی که طرفدار مداخلاتِ دولتی، کنترل قیمت‌ها، یا تورمِ پولی هستند به‌سادگی درکی از فرد یا بازارگاه ندارند. برای دانش‌ورزِ آکادمیک، فهم چنین اصولی باید به طرفداریِ وی از موضع لیبرالیسم کلاسیک منجر شود. اما دانشمندان اقتصادی حق و قدرت این را ندارند که نظراتِ خود را بر دیگران تحمیل کنند، باید همۀ شهروندان را به میدان کشاند.

ظهور جمع‌گرایان

علمِ اقتصاد سیاسی کلاسیک، به شکلی که در دهه‌های آغازینِ قرن ۱۹ تدریس می‌شد، به خصوص در انگلستان، اذهان توده‌ها را تسخیر کرد. حامیان لیبرالیسم کلاسیک توانستند چشم‌اندازی چنان اغواگرانه، و چنان سرزنده و پرروح، ارائه کنند که پشتیبانی عمومی را برای اصلاحات سیاسی بزرگ فراهم آورد. الغای قانون غلات انگلستان را در نظر بگیرید، مطمئناً قدمی دشوار بود. اما چه شد که انگلستان حمایت از کشاورزان‌اش را رها ‌کرد؟ اصلاح‌گرانِ مخالفِ قانون غلات تنها با ارائه یک چشم‌انداز فراخ‌تر از انگلستانی که با دنیا آزادانه تجارت می‌کند، توانستند بر بیگانه-ساخت-هراسی غلبه کرده و قانون‌گذاران را با خود همراه کنند. با پیروزیِ اصلاح‌گران، الغای قانونِ غلات جهان را هم تغییر داد.

پس از نیمۀ قرن نوزدهم، روح جنبش لیبرال راه خود را گم کرد. در ۱۸۴۸ کارل مارکس مانیفست کمونیسم را منتشر کرد و جذابیت قدرتمند سوسیالیسم کاری کرد که لیبرالیسم جز نوری ضعیف به نظر نرسد. از آن زمان به بعد، لیبرال‌های کلاسیک به موضع دفاعی عقب نشستند و به مبارزه‌ای بی‌وقفه با اصلاحاتی مشغول شدند که فایده‌باورانِ خیال‌باف ترویج می‌کردند. آزادی فردی دیگر در کانونِ اندیشه و عمل نبود.

جمع‌گرایان دعوی بینش برتری را داشتند؛ زندگی تبدیل شد به پی‌جویی و بیشینه کردنِ شادکامیِ «کل». با کمک و تشویق ایده‌آلیست‌های سیاسی متأثر از هگل، این روشنفکران جدید مسیر خود را از تحقق فردیت به روح جمعی تغییر دادند. آرمان سوسیالسیم بدان اندازه موفقیت‌آمیز بود که به تغییرات بنیادی سیاسی و نهادی عمده انجامید، حتی با وجود آن‌که تجربۀ تاریخ به زیان‌بار بودنِ آن تغییرات دلالت می‌کرد. چه چیز دیگری به غیر از قدرت ایده‌آل/آرمان سوسیالیستی می‌تواند توضیح‌دهنده دیرپایی آن در روسیه یا حتی بخش‌هایی از اروپا باشد؟

اما ما چه تفاوت‌هایی را در اینجا تجزیه و تحلیل می‌کنیم؟ تفاوت بنیادین میان روح لیبرالیسم کلاسیک و روح سوسیالیسم این است که یکی فرد را ایده‌آل خود قرار می‌دهد، دیگری جمع را. فرد در واقع در کانون دیدگاه لیبرال قرار دارد: این فرد است که تلاش می‌کند اهدافی را محقق سازد که دست‌یابی به آن‌ها با مشارکتِ متقابل دیگر اعضایِ جامعه میسر می‌شود. به طور مشخص، به این دلیل که اهدافِ کنش‌گران و انتخاب‌گران در ذهنِ «افراد» نقش می‌بندد و «هوشیارانه» توسط «افراد» برگزیده می‌شود، این سخنی بی‌معنا است اگر بگوییم که محصولِ آن انتخاب‌ها و کنش‌ها یک محصولِ «اجتماعی» است که می‌توان آن را با یک سنجۀ «اجتماعی» اندازه‌گیری کرد. با این وجود، اغلبِ شاخص‌هایِ کمّی کلی که ما به‌کرات استفاده می‌کنیم در ذهنِ طراحان و کاربران‌شان با این درک و تصور ساخته شده اند و به کار گرفته می‌شوند که گویی یک محصولِ «اجتماعی» اند و نشان‌ از وجودِ یک هدف و محصولِ «اجتماعی» دارند: برایِ مثال، جدولِ توزیع مالیات را در نظر بیاورید که تحلیل‌گران مالیاتی آمریکا برای مشخص کردن بار مالیاتی مردم استفاده می‌کنند، یا عددِ شاخصِ بیکاری را تصور کنید که توسط دولت به صورت دوره‌ای منتشر می‌شود.

به محض آن که ما یک هدف «اجتماعی» را، حتی به مثابه یک مقصدِ نهایی که قرار است راه به آن ببریم، پیش می‌کشیم، به نقضِ اساس لیبرالیسم برخاسته‌ایم. با این وجود لیبرال‌های کلاسیک تسلیم این وسوسه شدند. آن‌ها خود با پروراندن و ترویجِ این ادعا که نظم آرمانیِ برآمده از دادوستد آزاد در قیاس با هر بدیلِ سوسیالیستی «بستۀ» بزرگتری از کالاها و خدماتِ باارزش تولید می‌کند، بحث را آشفته کردند.

چنگ انداختن به هنجار «کارآمدی» آن هم به این شکلِ بسیار خام‌دستانه، حتی در مقامِ مفهوم‌پردازی همان؛ و واگذار کردنِ بازی همان. تقریباً همۀ ما شریکِ جریم ایم زیرا به طور قطع همه بدین آگاه بوده ایم که نظمِ برآمده از دادوستدِ آزاد، به طور نسبی، بنا به هر مقیاس و معیاری، به تولیدِ بستۀ بزرگ‌تری از کالاها و خدماتِ باارزش می‌انجامد. ولی [مشکل اینجا است که] جلبِ توجه دادن به هر معیار و شاخص برای ارزش کل [مثلاً تولیدِ ناخالصِ داخلی، رشدِ اقتصادی، نرخ اشتغال، و نظایر آن] نتیجه‌ای ندارد جز آن‌که آن یگانگیِ نظم لیبرال را در تحققِ هدف آزادی فردی از نظرها پنهان ‌کند.

مطمئناً، ما لیبرال‌های کلاسیک می‌توانیم حتی در زمین سوسیالیست‌ها بازیِ دفاعی خوبی بکنیم. اما با انجام آن، ما تمرکز خود را از بازی خودمان به بازی آن‌ها تغییر داده‌ایم. ما باید یاد بگیریم که در زمین خود و بنا به قواعدِ خود  بازی کنیم و در کنار آن دیگران را هم درگیر این بازی سازیم. خوشبختانه، تعدادی از لیبرال‌های کلاسیک مدرن دوباره شروع به ترسیم زمین بازی به صورتی کرده‌اند که تمرکز را بر اندازه‌گیری آزادی قرار می‌دهد.

معماهای بی‌اهمیت

رشته دانشگاهی اقتصاد به گونه‌ای که در قرن بیستم تدریس و ترویج شده است مطمئناً در ایجاد این خسارت‌ها سهمی شایسته دارد. ما به جای آنکه اجازه دهیم تا مطالعۀ اقتصاد به ما جسارت و هیجان خالص روشنگرانه عرضه کند، علم اقتصاد را تبدیل به یک علم پیچیده ریاضی و تجربی کرده ایم. این روند تنها تا اندازه‌ای در دهه‌های جنگ سرد خنثی شد، زمانی که چالش بی‌وقفۀ کمونیسم برای لیبرال‌هایی همچون هایک و بخش کوچکی از همراهان‌اش انگیزه‌هایی ایجاد کرده بود. اما از آن به بعد این رشته تبدیل به حل جدول کلمات متقاطع شد. چگونه ما می‌توانیم علمِ اقتصاد را دوباره زنده کنیم، بالاخص برای کسانی که هیچ‌گاه به صورت حرفه‌ای در اقتصاد تعلیم ندیده ‌اند؟

جستجو برای پاسخ را باید از همان تعبیرِ «شهر درخشان بر فراز تپه» -تعبیر رونالد ریگان- آغاز کرد. ریگان خودش قادر نبود معادلات همزمان علمِ اقتصاد تعادل عمومی را حل کند. تحصیلات اقتصادی او محدود به واحدهای کارشناسی در کالج اورکا می‌شد. اما او یک بینش/چشم‌انداز در ذهن خود داشت از آن نظم اجتماعی که در دایرۀ «امکان» بود [گرچه واقعیت نیافته بود]. این بینش/چشم‌انداز بر این مفهوم مرکزی بنا نهاده شده و می‌شود که «می‌شود که ما همه با هم آزاد باشیم.» در ریگان ما این را به‌عینه مشاهده می‌کنیم که چگونه آن «سیستم ساده» آدام اسمیت [سیستم سادۀ آزادی طبیعی]، حتی اگر تنها به صورت مبهمی درک شده باشد، می‌تواند روان را روشن کند، و روحی بسازد که پدیدآورندۀ یک دستگاهِ فلسفیِ منسجم و یگانگی‌بخش باشد.

چه چیز دیگری هست که باید در باب طبیعتِ روح لیبرالیسم دانست؟ یک عنصر انگیزاننده در فلسفه لیبرالیسم، به طور حتم، اشتیاق فردی برای آزادی از قدرت زورگویانۀ دیگران است. اما عنصر دومی در جان‌مایه و روح  لیبرال هست که اهمیت حیاتی دارد. آن همان نبودِ تمنای اعمال قدرت بر دیگران است. در عملکرد آرمانی نظم برآمده از دادوستد آزاد، هر فرد این انتخاب را دارد که بی‌هیچ هزینه‌ای از هر بازاری خروج کند. آنجا جایی برای زور و اجبارِ دیگران نیست. افراد واقعاً آزاد اند.

به طور قطع حتی امروزه، دادوستد‌های ما هنوز کاملاً آزاد نیستند. اما به عنوان یک ایده‌آل/ یک آرمان، این نظم خیالی می‌تواند دورنمایی عرضه کند از دنیایی که در آن همۀ مشارکت‌کنندگان در انتخاب‌های خود آزاد اند؛ دورنمایی که شورانگیز است، و بی‌مناسبت نیست.

تصویر‌های زیادی در تاریخ ما وجود دارد که می‌توان آن‌ها را جلوی چشم آورد. به عنوان مثال ما تصاویرِ زیادی از درنوردیدنِ رودخانه‌ها و دشت‌ها و کوه‌های تازه‌یافته توسطِ آمریکاییانِ پیشگام در پیشروی‌شان به سوی غرب داریم. اما چرا آن تجربه به‌خصوص در اولین قرن از تجربۀ آمریکایی تا این اندازه مهم بود؟ آن تجربه مهم بود چون نمادی بود برای آزادی لیبرال. تفسیر اقتصادی مناسب از آن این است که تضمین‌شدگیِ حقِ خروج خود قید و بندی بود که امکان استثمار بین‌فردی را بسیار محدود می‌کرد. [اگر در ماساچوست کسی از تو بهره‌کشی می‌کرد، می‌توانستی از ماساچوست به قصد سرزمینی در غرب خروج کنی.] امروزه، مرزهای سرزمینی بسته شده است. اما نظم بازار دقیقاً همان کارکردی را دارد که بی‌مرزی یک قرنِ پیش داشت؛ این نظم به هر مشارکت‌کننده‌ای امکان می‌دهد تا از هر رابطه‌ای خارج شود.

برای بازگرداندن روح لیبرالیسم ما باید کمی به عقب برگردیم. «پیروزی‌»های ناچیز و کوچک در ایجادِ تغییرات جزئی در سیاست‌ها و مقرراتِ موضوعه کافی نیست. حتی موفقیت‌های انتخاباتی سیاستمدارانی که تا حدودی به اصول لیبرال باور دارند، نیز کفایت نمی‌کند. موفقیتِ ما به لغوِ کنترل اجاره‌ها در شهر محلِ زندگی‌مان یا حتی موفقیت‌مان در به قدرت رساندن فلان سیاستمدار به ریاست‌جمهوری به این معنا نیست که لیبرالیسم کلاسیک این قدرت را بازیافته است که بر افکار عمومی تاثیر بگذارد. لیبرال‌های کلاسیک به معنای واقعی کلمه در سال‌های دهه ۱۹۸۰–همان زمانی که رونالد ریگان صدارت می‌کرد- بیدار نبودند؛ در خواب بودند و پس از مرگ سوسیالیسم همچنان در خواب مانده ‌اند. نتیجه این است که امروزه بیشتر این اندیشۀ دولت‌ِ دایۀ مهربان یا اندیشه‌هایِ پدرسالار، رانت‌جو، و بیگانه-ساخت-هراس است که به تصورات عمومی شکل می‌دهد و نه آرمان‌ها/ایده‌آل‌های لیبرال.

خلقِ یک بینش/چشم‌انداز نو، یک روح سرزنده برای لیبرالیسم مهمترین وظیفۀ اکنون ماست. آنچه من پیشنهاد نمی‌کنم این است که توجه ما محدود به طراحیِ بسته‌های کاملاً سیاسی شود. ابداً! سیاست عموماً ماهیتی تدریجی دارد؛ گام به گام و در هر گام تغییری کوچک. آنچه من پیشنهاد می‌کنم این است که ما، کسانی که لیبرالیسم را آموزش می‌دهیم، بر قدرت‌ دادن به بینش/چشم‌انداز تمرکز کنیم، بر اصولِ اساس‌نامۀ آزادی، و بپرهیزیم از پرداختن به حسابگر‌ی‌هایِ صرفاً عمل‌گرایانه و فایده‌باورانه‌ای که می‌کوشد با دو-دو-تا-چهار-تا کردن نشان دهد که نتایجِ حاصل از لیبرالیسم از نتایجِ اقتصاد‌های سیاست‌زده و سیاسی‌شده بهتر است.

به عبارت دیگر، لیبرال‌ها نباید عقب بنشینند و پا روی پا بگذارند و بگویند «کار ما تمام شد». ورشکستگی سازمانی و فکری سوسیالیسم در زمانۀ ما مطلقاً مناسبتِ یک گفتمان نو-شده و ادامه‌دار در فلسفۀ سیاسی را از بین نبرده است. ما برای حفظ، نجات و بازسازی آنچه ممکن است به درستی روح لیبرالیسم کلاسیک بنامیم به یک گفتمان [عمومی] نیاز داریم. بدون درکِ عامۀ مردم از اصول سازمان‌دهنده به نظم برآمده از دادوستد آزاد، این نظم بقایی نخواهد داشت.

 

لینک کوتاه مطلب: http://goo.gl/lEIhfG