شجره‌نامه پست‌مدرنیسم؛ ۴. نخستین مدرنیست

— مترجم: آرمان سلاح ورزی

مطالعه بخش های پیشین:

۱. مدرنیسم ۱۹۱۰

۲. پسامدرنیسم

۳. مدرنیسم مقدم‌تر: روشن‌گری، انقلاب علمی، و افلاطون

۴. نخستین مدرنیست:

***

…همه‌ی این‌ها ما را بر می‌گرداند به قدیمی‌ترین تاریخ‌گذاری سرآغاز «مدرنیسم»، به دوران اشراف‌زاده‌ی پیر خودمان، افلاطون، چهار قرن پیش از میلاد مسیح، و در نتیجه به «پسامدرنیسم» باستانی‌ای می‌رسیم که در مقابله با افلاطون شکل گرفته بود. چنین انتخابی برای سرچشمه‌ی مدرنیسم، باعث می‌شود دو و نیم هزاره عمر پیدا کند، و از منظر فلسفه، با جریانی مقارن (همواره «مقارن») سنت موازی رطوریقایی، یکسان باشد. مدرنیسم‌های ۱۹۱۰ یا روشن‌گری فرانسوی یا قرن هفدهمی همگی افلاطون‌های بازیافت‌شده‌ای بودند، اقدام‌هایی بودند برای پایین‌تر رفتن از سطح اعتقاد انسانی، و رسیدن به اساسِ یقین. در نتیجه پسامدرنیسم در عظیم‌ترین روایت‌ش، قصه‌ی ابطال یقین است.

افلاطونِ نظام‌ساز از سوفسطاییان—وکلا و استادان حقوق زمان خودش—بیزار بود، و از دموکراسی‌ای که کلام این‌ها پشتیبانی‌ش می‌کرد هم بیزار بود. به خاطر تاثیرات او بود که «رطوریقا» [علم بلاغت] (بعید نیست خودش کلمه را ابداع کرده باشد) و «سوفسطا» [معنای لغوی: زبان‌بازی] با سفسطه‌کردنِ هوشمندانه یکی شدند. افلاطون است که باور (pistis یا doxa، چیزهای شنیده، اعتقاد عمومی) را از دانش (episteme یا eidenai، چیز‌های دیده، یقین) جدا می‌کند:

platogorgiasسقراط: پس تو ما را برآن می‌داری که دو گونه اعتقاد فرض بگیریم – یکی آن‌که باور را بی دانش عرضه می‌دارد [در غیابِ چیزِ دیده‌شده] و دیگری آن‌که دانش متقن است [episteme]؟

گرگیاس: به حتم.

سقراط: اینک بگو کدام نوع اعتقاد [peitho] است که رطوریق در محکمه‌های قانون و در دیگر مجالس عمومی در باب صحیح و ناصحیح برمی‌سازد؟

گرگیاس: به گمانم ای سقراط واضح است، آن‌که ما از آن باور اکتساب می‌کنیم. [Pisteuein].

سقراط: پس به نظر می‌رسد رطوریق فرآورِ اعتقاد به باور است [peithous… pisteutikes] و نه هادی در مسءله‌ی صحیح  و ناصحیح.

گرگیاس ۴۵۴ – ۴۵۵

 

اقدام برای مستقر ساختن یک‌باره و همیشگی قانون، اقدامی است اشرافی، و در عصرِ مدرن شکلِ تخصص‌ای ارجمند به خود گرفته. تاریخ‌نگار انگاره‌ها، آیزایا برلین، زمانی یک قول فاش‌گو از کمت نقل کرده بود، که همچون افلاطون و باقی آن سنت ضدرطوریقایی، اطمینان کامل داشت که به امر متعالی دست‌یافته است. کمت می‌پرسد که: «اگر در شیمی و زیست‌شناسی آزادی اندیشه را مجاز نمی‌دانیم، چرا باید در اخلاقیات و سیاست مجاز بداریمش؟» (برلین ۱۹۵۸: ۱۵۱). واقعا هم که چرا؟ حتی سردبیر مجله‌ی «ساینس» هم به این یک‌دستی نمی‌توانست دگماتیسم علم به مثابه مذهب را شرح دهد.

مشکلِ آن مفهوم کذا که می‌گوید ما می‌توانیم یک «حقیقت» را متقن کنیم و همگان تا ابدالاباد باید طاعی این حقیقت باشند، در همین است. به حق است اگر تلاش کنیم یک‌دیگر را متقاعد سازیم، و به حق است اگر بخواهیم مستمعینی داشته باشیم -و این البته بر خلاف آن شک مدرنیستی است به اقدام برای متقاعد کردنِ مستمعین در موردِ، مثلا، پدیده‌ی گداخت سرد. آن‌چه به حق نیست آن است که همراه کمت در باب «مجاز دانستن» آزادی اندیشه تامل کنیم، انگار که آزادی اندیشه یک‌جور تجمل است. همان‌طور که برلین اشاره می‌کند، سوال کمت نمایانگر محل پوسیدگی در خردگرایی سیاسی است- یعنی همانا در افلاطون‌گرایی: «اول این فرض که همه‌ی افراد بشر یک هدف راستین دارند…. دوم این فرض که مقصد همه‌ی موجودات باخرد بایست به الزام در عالمی واحد و در الگویی هماهنگ بگنجد، عالم و الگویی که بعضی افراد می‌توانند واضح‌تر از دیگران تشخیص‌ش دهند. سوم این فرض که همه‌ی منازعات تنها به سبب تصادم منطق است با بی‌خردی» (۱۹۵۸: ۱۵۴). اگر گفتید در اقتصاد کجا به این فرضیه‌ها برخورده‌اید؟

برلین توضیح می‌دهد که «حکومت متخصصان» از استدلالی می‌آید که در آثار افلاطون بارز شده بود و سپس پرستندگان تخصص‌ای چون بنتهام و کمت در آثارشان بدان پرداختند و می‌گفتند که خودِ «واقعی»ِ من باید که خردگرا باشد و از من «خواهد خواست» که از اولیای امور تبعیت کنم یا در دادگاه‌های نمایشی اعتراف کنم. و بدین ترتیب فرد متخصص، بنا به صلاح واقعی من، فرمان اعدامم را صادر خواهد کرد. در اسپانیای زمان تفتیش عقاید، آن سرمشق قیمان متخصص، یک نفر یهودی اگر زیر شکنجه مذهب‌ش را انکار می‌کرد، غسل تعمید داده می‌شد و بعد بلافاصله اعدام‌ش می‌کردند چرا که حالا آماده‌ی ورود به ملکوت آسمان‌ها شده بود.

متقاعدسازی و اعتقاد آزاد، بر خلاف قهر مدرنیسم، با «مبادله‌ی آزاد» کیفیت‌های مشترک بسیار دارد. متقاعدسازی و مبادله این خصوصیت مشترک را دارند که هر دو می‌توانند وسیله‌ی تغییر دادن رفتار دیگر افراد باشند، تغییری که در آن، فردِ تغییرکرده از تغییرِ حاصل‌شده خشنود است. عجیب نیست که می‌بینم افلاطونِ اشرافی‌مآب همان‌قدر از تملق‌گویی ناطقان دموکراسی نسبت به hoi polloi (توده‌ی مردم) خشمگین است که از اجرت گرفتن استادان فن بلاغت. در «جمهوری» با منطقی بی‌خدشه نشان می‌دهد که چطور با مبادله‌ی آزاد در بازار‌ها هم مخالف است.

پسامدرنیسمِ سوفسطاییان، در مقابله با استبدادگرایی افلاطون، حامیِ اصلی دموکراسی و آزادی تجارتِ آتنی (و سیسیلی‌یونانی) بود. یک سیاست و اقتصاد سرمایه‌داری تازه، مثل آن‌چه امروز در اروپای شرقی اتفاق می‌افتد، نیازمندِ هنرِ تازه‌ی متقاعدسازی در محکمه‌های حقوقی و انجمن‌های قانون‌گذاری بود. یونانی‌ها که مردمانی بودند با طرز تفکر واکنشی (دو قرن پیش الفبای فینیقی را در میان خود پذیرفته بودند و دیوانه بودند که ازش استفاده می‌کردند)، بده و بستانِ اعتقاد را به نظریه‌ای زبانی بدل کردند. نظریه‌ای زبانی که مردم آزاد را به خودمختاری برمی‌انگیخت و رطوریقا یا فن بلاغت نامیده می‌شد، «نخستین اومانیسمی که جهان به خود دیده بود و یونان را نسبت به فرهنگ خودشان، آگاه ساخت» (یاگر ۱۹۶۵: ۳۰۲).

اندیشه‌ی ضدرطوریق، که در دوران باستان آن دسته از اصول عقاید بود که می‌گفت حقیقت متعالی است و در دوران مدرن به آن نحله‌ی عقیدتی بدل شد که می‌گوید حقیقت جهان‌بینانه‌ است، بر این ادعاست که اعتقاد [peithos]ِ انسان‌‌های آزاد، صرفا شکل دیگری از تحمیل و قهر است. نظریه‌ی مدرنیستیِ اعتقاد آن است که چیزی به نام اعتقاد وجود ندارد و تنها منفعت در کار است. فیلسوفِ مدرنیست پی اچ پارتریج به تصریح می‌گوید که «تحمیل نشده» متضمنِ «دست‌کاری نشده» است، در جایی که «دست‌کاری کردن» خود شامل «تشکیلاتِ متقاعدسازِ حکومت‌های تمامیت‌خواه» می‌شود. می‌توان حقی را برای افراد آزاد متصور بود مبنی بر داشتن نظراتِ دست‌کاری نشده، داشتنِ جهانی عاری از تبلیغات تجاری آب‌جوها و صدای گاز زدن به مواد خوراکی، عاری از استیناف‌های تقلب‌آمیزی که از دادگاه می‌خواهد لب‌های مرا بخواند تا شواهد گرد بیاورد، و عاری از برنامه‌های دولتی برای بارآوردن بچه‌ها به گونه‌ای که به فعالان رادیکال محیط‌زیست تبدیل بشوند. اما وضع کردن چنین جهانی در قالب قانون ناممکن است. تلاش برای دست‌یافتن به جهانی مثل این از طریق از میان برداشتن تمایز میان قهرِ کلامی و تنانی، اشتباه است. اگر گوبلز فقط با حرف زدن سعی می‌کرد مردم آلمان را متقاعد کند، یا اگر صرفا به‌شان دروغ می‌گفت، یا حتی اگر فیلم بی‌نظیری درست می‌کرد که موفقیت نازی‌ها را در المپیک برلین نشان می‌داد و این را برای مردم آلمان پخش می‌کرد، نمی‌شد گفت که به معنای کارآمدی، درگیرِ اعمال قهر و تحمیل به مردم است. مایکل تیلر استدلال می‌کند که «قهر» می‌بایست به فعل تنانی یا به «تهدید‌های موفقیت‌آمیز موثق و محکمی» محدود باشد که قهر تنانی پشتیبان‌شان است. وگرنه چماق و زندان به بلاغت‌های صرف بدل می‌شوند. بهتر است تمایز میان قهر و بلاغت را حفظ کنیم. این‌که بگوییم این تمایز باید حفظ شود به معنی آن نیست که حضور رطوریقا را در دل ساختار‌های قدرت نفی کنیم -برای مثال، در خودِ اقتصاد آکادمیک. اما به هر حال اسلحه با رد درخواست ترفیع فرق دارد.

دعویِ انجام کاری در حق دیگران از خلال جهاز دولتی، کاری که خود دیگران نمی‌توانند برای خودشان انجام دهند -چرا که قهر هم اگر مردم درست در آن نظر کنند خود صرفا متقاعدسازی دیگری است- دعوی‌ای است که به مهندسی‌های اجتماعی مدرنیستی مشروعیت می‌بخشد. ملکه‌ی ذهن بنتهام همین دعوی بود. او که به هیچ‌وجه هوادار سیاست عدم دخالت نبود، در حکومت اهرم‌هایی را می‌دید که می‌توانند به کار اصلاحات حقوقی و ساختن زندان‌های خردگرا بیایند. اگر بخواهیم از اصطلاحات برلین استفاده کنیم، می‌توانیم بگوییم مهندسی‌های اجتماعی از نوع بنتهامی به دنبال آزادی‌های «مثبت» بودند، مثل آزادیِ تغذیه‌ی مناسب، و این در مقابل آزادی‌های «منفی»ِ اسمیتی تعریف می‌شود، آزادی‌هایی همچون رهایی از سرکوبِ مهندسی‌های اجتماعیِ بنتهامی. در ۱۹۲۹ فرنک نایت به تناقضی رطوریقایی در این انگاره اشاره کرد که مهندسی‌های اجتماعی می‌توانند به یاری ما بیایند: «علوم طبیعی در معنای پیش‌بینی-و-مهارِ انتظامات آزمایشگاهی‌شان تنها برای کرده‌های یک دیکتاتور مناسب‌ند که در رابطه‌ی یک‌سویه‌ی مهارِ یک جامعه ایستاده باشد، که این خود به معنای نفی لیبرالیسم -و همه‌ی ‌آن‌چه لیبرالیسم اخلاق می‌خواند- است. (۱۹۲۸: ۳۸). بار دیگر به سرگشتگیِ پروژه‌ی روشن‌گری می‌رسیم.

لیبرالیست پسامدرن در اواخر قرن بیستم، برای شک کردن به این‌که ما دانشِ مورد نیاز برای پیش‌بینی و مهار را در اختیار داریم (آن‌طور که کمت می‌گفت: «savoir pour prevoir, prevoir pour pouvoir» [آموختن برای پیش‌بینی کردن، پیش‌بینی کردن برای حکومت کردن .م]) دلایل بسیار دارد. به این طریقِ پسامدرنْ شک کردن به این‌که نظام ذخیره‌ی فدرال می‌تواند اقتصاد را کوک و تنظیم کند (و آنک: میلتون فریدمنِ پسامدرنیست) به معنای «نسبی‌گرایی صرف» یا «غیرخردگرایی» یا هواداری از «هرچه بادا باد» نیست. یک نفر محقق متاخر که بر سوفسطاییان مطالعه می‌کند می‌نویسند که «حالا بی‌شک دراززمانی از آن عصر گذشته که می‌شد رد وجود هرگونه واقعیت متعالی را به مثابه شاهدی بر این گرفت که جست‌و‌جو به دنبال حقیقت کنار گذاشته شده است» (کرفرد ۱۹۸۱: ۱۷۵). هر ادعایی مبنی بر این‌که کسی راهِ تعینِ حقیقت متعالی را یافته، تلاش‌ها برای یافتن حقایق زمینی را از مسیر‌شان منحرف می‌کند. چنان ادعایی برابرِ اندیشه‌ورزانه‌ی خداباوری است. تنها در منظر خداوند است که حقیقت اکنون و برای ابد بی‌تغییر است و می‌ماند.

 

شالوده‌شکنی

اشاره به «نسبی‌گرایی» برای بیشتر خوانندگان آمریکایی نیویورک تایمز، آن کلام «ش»‌دار را به ذهن متبادر می‌کند، «شالوده‌شکنی». با توجه به این‌که امروزه صفحاتِ مقابل سرمقاله‌ی روزنامه، چگونه منظری در باب نقد ادبی دارند، شاید عجیب به نظر برسد که من تا به این‌جای این نوشته اشاره‌ای به شالوده‌شکنی نکرده بودم. حقیقت این است که «شالوده‌شکنی» امروز در نقد ادبی سالخورده محسوب می‌شود و مدت‌ها از زمانی که فمنیسم و تاریخ‌گرایی نو از مرکزیت صحنه بیرون‌ش رانده‌اند، می‌گذرد. و در دل سنت نقد ادبی اقلیتی هست که باور دارد -و من هم با ایشان موافقم- که به هر حال شالوده‌شکنی بازابداعِ رطوریقِ دوران باستان بود و مبدعان فرانسوی‌ش در طول کلاس یونانی دوران مدرسه‌ی راهنمایی‌شان به‌ش دست یافته بودند. ریچار لنهامِ رطوریقاشناس شکایت می‌کند که «جهانِ نظریه، همواره دارد بخش‌هایی از رطوریقای کلاسیک را برمی‌دارد و در فراک‌های فرانسوی آرایش‌شان می‌کند (لنهام ۱۹۹۳: ۲۶۳). همچنین اشاره می‌کند که کنت برک آمریکایی چهل سال پیش از ژاک دریدا شالوده‌کنی را ابداع کرده بود و این تنها از سر بلاهت خودسرانه‌ است که پاریسی‌ها و مقلدان‌شان از به رسمیت شناختن کار برک سر باز می‌زنند.

فقط یک نوع دیگر از بلاهت خودسرانه‌ است که سرمقاله‌نویس‌ها را وامی‌دارد هنوز به شالوده‌شکنی غرولند کنند. مردم عادتی دارند که گاه به یک پدیده‌ی نوظهور از خلال عجیب‌ترین تفسیر‌های آن پدیده نگاه کنند، تفسیر‌هایی که در خیال‌شان با آن‌ها انس بیشتری دارد. از همین بابت آن‌ها که با اقتصاد بیگانه‌اند فکر می‌کنند می‌توانند نسخه‌ای معتدل از اقتصاد جانب عرضه را با حمله کردن به نظریات آرتور لفر، رد کنند. ریچار پوزنر در کتاب انگشت‌نمای‌ش «حقوق و ادبیات: رابطه‌ای کژفهم‌شده» (۱۹۸۸) از همین حقه‌ی بلاغی استفاده کرد تا سنت نقد ادبی را در کاربردِ حقوقی‌ش، مردود کند. می‌توانید تصور کنید که وقتی می‌خواست به خوانندگان محافظه‌کارِ حقوق‌دان‌ش «هر آن‌چه باید در باب مطلعات ادبی بدانید اما می‌ترسیدید که بپرسید» را توضیح بدهد، از کدام زیرحوزه‌ی هراس‌آور شروع به کار کرد: فصل پنجم، بخش اول، شالوده‌شکنی و دیگر مکاتب نقد ادبی. آدم فقط می‌تواند امیدوار باشد که تصمیمات‌ش به عنوان قاضی ایالتی، همین‌قدر آشکارا دست‌کاری شده نباشند.

دلیل این‌که مردم این‌طور حقه‌بازی‌های ذهنی را ترتیب می‌دهند این است که، به لحاظ اندیشه‌ورزی، محافظه‌کارند و ترجیح می‌دهند اگر راه دررویی وجود داشته باشد، از کنکاش در جهاز فکری تازه پرهیز کنند. فکر کردن سر آدم را درد می‌آورد. اما به عنوان عذرِ بخشی از این فکرنکردنِ محافظه‌کاران باید تایید کرد که شالوده‌شکنان هم کار را برای‌شان سخت‌تر می‌کنند. خیلی از افراد آکادمیک امروزه هنوز به این حکم مدرنیستی چسبیده‌اند که پیچیدگی هم‌ارزِ عمق مطلب است، و در نتیجه به دشوارترین حالت ممکن می‌نویسند. حتما باید این مطلبی نوشتم رو بخونید، آخه ببینید چقدر قضیه پیچیده است.

با این حال شالوده‌شکنی در جوهر خود آن‌قدرها هم دشوار نیست. جین روزتی برای این مطلب چند نمونه ترتیب داده (روزتی ۱۹۹۰ و ۱۹۹۲). این‌جا من می‌خواهم یکی از اصلی‌ترین نکات را با استفاده از یکی از این مثال‌ها روشن کنم، مثال عبارت است از چند جمله که روزتی از اقتصاددان بزرگ و خطرناک آمریکایی وزلی کلر میچل (۱۸۷۴-۱۹۴۸)، بدون شالوده‌شکنی‌شان، نقل کرده: «هرگز نباید فراموش کرد که توسعه‌ی علوم اجتماعی (من‌جمله اقتصاد) همچنان روندی اجتماعی است. به رسمیت شناختن این نظرگاه باعث می‌شود تا این علوم را به مثابه محصولی مطالعه کنیم که صرفا نه از اندیشه‌ورزی هوشیارنه، که همچنین از آرزومندی نیمه‌هوشیار حاصل آمده‌اند.» جمله‌ها شامل دست‌کم این پایگان‌های جویده‌جویده‌ ادا شده‌اند که آماده‌اند تا شالوده‌شکنی بیاید و از بند برهاندشان (از آخر به اول عبارت پیش‌رفته‌ام و عباراتی که در براکت‌ها آمده‌اند آن‌هایی‌ند که به معنای ضمنی‌شان حضور دارد اما خود ذکر نشده‌اند): هوشیار – نیمه‌هوشیار، اندیشه‌ورزی – آرزومندی، محصول – [امر زودگذر و فانی]، علوم طبیعی – [علوم انسانی]، مطالعه – [خواندن تفریحی]، کنیم – [تو شخصا «کنی»]، باعث می‌شود – [وامی‌دارد]، نظرگاه – [حکم اصولی]، علوم – روند‌ها[ی صرف]، توسعه – [تغییراتِ صرفا آشفته]، نباید – [نمی‌توان]. اولین عبارتِ هر دوتایی، عبارتِ ارجح‌تر است -جز در مورد دوگانه‌های باعث می‌شود-[وامی‌دارد] و نظرگاه-[حکم اصولی]،‌ که در واقع خودتقبیحیِ مودبانه‌اند و نیروی کنایی دارند: میچل به‌عکسِ معنای عباراتی که به کار برده، به سبکی مدرنیستی دارد ارتفاعاتِ چیره‌ی واداشتن و حکم اصولی را در اختیار می‌گیرد، نه دره‌های نرمِ «نظرگاه‌ها»ی باعث‌شونده‌ی ملایم را.

این‌همه کشمکش فقط در دو جمله خیلی حرف است، و نشان می‌دهد که شاید شالوده‌شکنی (یا البته رطوریقای یونانی که شالوده‌شکنی از آن مشتق شده) برای خواننده‌ی علم اقتصاد، کاربرد‌هایی داشته باشد. متون میچل ارزش شالوده‌شکنی کردن دارد -و همیشه آسان‌تر است که با مولفان قدیمی‌تر کار را پیش ببریم تا اشخاص زمان حاضر (برای دیدن شالوده‌شکنی یک پروفسور انگلیسی از رطوریقای اقتصادی تاچری، ر.ک سلدن ۱۹۹۱). اگر بخواهیم به زبان آدمی‌زاد بگوییم، میچل دارد همه‌جور حقه‌بازی ذهنی با خواننده‌ش می‌کند و بهتر است مراقب باشیم. البته که میچل در این زمینه چندان خاص نیست. برای مثال از فاشیسم اروتیکی حمایت می‌کند که در سال‌های دهه‌ی ۱۹۲۰ در میان مدرنیست‌ها چیز ویژه‌ای نبود اما نیاز به شالوده‌شکنی دارد: «در اقتصاد همچون دیگر علوم، ما بیشتر دانشی را مطلوب می‌داریم که به مثابه جهاز کنترل به کار بیاید. کنترل همانا به معنی آن امکانِ فریبا است برای شکل دادن به تکامل حیات اقتصادی به گونه‌ای که با اهداف توسعه‌ایِ نژاد جور باشد.» (نقل شده در آلدستاین ۱۹۹۱: ۱۳). Savoir pour pouvoir

ملاحظه می‌کنید که هیچ‌چیز در شالوده‌شکنی نمی‌گوید که جهان وجود ندارد یا نمی‌گوید که نمی‌توان در باب هیچ‌ پدیده‌ای هیچ حرفی زد، یا نمی‌گوید که وقتی از خیابان رد می‌شویم به دو طرف نگاه نمی‌کنیم. آن‌چه به راستی‌ می‌گوید، پیام پسامدرنیست‌ها است، از سوفسطاییان یونان تا عصر حاضر. آن‌طور که وین بوت می‌گوید: «انسان ذاتا موجودی است خودساز و خودبازساز، موجودی است که نشانه‌ها را دست‌کاری می‌کند، مبادله‌کننده‌ی اطلاعات است، رابطه‌ برقرار کننده است، متقاعدکننده و دست‌کاری‌کننده است، پرسش‌گر است. الفاظ ممکن است بنا به دایره‌ی لغات فلسفی تغییر کنند اما آن‌چه بی‌تغییر می‌ماند این مفهوم بنیادین است که روند‌های نشانگانیِ ارزش‌اندودِ بشر به اندازه‌ی همه‌ی پدیده‌های دیگری که می‌شناسیم، واقعی‌ند.» (بوت ۱۹۷۴ـ ۱۳۶).