چگونه دولت رفاه جایگزین جامعۀ رفاه شد | بخش دوم

—مترجم: ایوب کریمی

یادداشت سردبیر: در ادامه‌ی «چگونه دولت رفاه جایگزین جامعۀ رفاه شد؛ بخش اول» اینک‌ نیمه‌ی دوم این روایت تاریخی درباره‌ی «انجمن‌های اخوت» در ایالات متحده را تقدیم می‌کنیم.

***

دیوید بیتو ۳۳۰ ۲۳۱بسندگی تعاون
تا چه حد حمایت تعاونی که از سوی انجمن‌های اخوت ارائه می‌شد، کفایت می‌کرد؟ برای بهتر طرح کردن موضوع، لازم است تا سؤال چند سطح را در بر گیرد. اول، این که کفایت برای چه چیزی؟ انجمن اخوت، نیازهای افراد را به میزان زیادی برآورده می‌کند؛ از آن جمله: روابط دوستانه‌ی قومی، سرگرمی، ایجاد روابط کاری و نیز بیمه و مساعده‌های رفاه اجتماعی. جای تعجب نیست که هر انجمن به شکل متمایزی، بر اساس اهدافی که برایش مهم‌تر است، با دیگر انجمن‌ها تفاوت دارد. علاقه‌ی مورخان برای کشف «بهترین راه یگانه» در مطالعه‌ی انجمن‌های اخوت محصور در ناامیدی است. ماسون‌ها و دوستان غریبه، بر مخفی‌کاری و آیین‌های رسمی تاکید داشتند؛ درحالی که شوالیه‌های مکابی و گروه قدیمی اتحادیه‌ی کارگران، بر حمایت بیمه‌ای تمرکز می‌کردند. دیگرانی هم مانند «گروه ایرلندی‌ها» و «هم‌پیمانی ملی لهستانی‌ها،» همبستگی قومی را اساس کار خود قرار داده بودند.

انجمن بیمه‌ی اخوت، در مقامِ سازمان تأمین‌کننده‌ی رفاه اجتماعی، اکسیر نبود؛ ولی با در نظر گرفتن زمان فعالیت آن، باید بگوییم که به شکلی خارق‌العاده، وظیفه‌ی برآورده کردن نیازهای اعضا و خانواده‌هایشان را به انجام می‌رساند. همان‌طور که دیدیم، در اکثر موارد، مساعده‌ی درمان اخوت، دوره‌ی درمان را برای کسانی که تقاضا می‌کردند، پوشش می‌داد. همین را می‌توانیم در مورد سودمندی بیمه‌ی عمر نیز بگوییم. بیمه‌ی عمر کمک می‌کرد تا آسیب مالی خانواده‌ای که یکی از اعضایش (معمولا نان‌آور خانواده) را از دست داده بود، کاهش یابد.

آمریکاییان دهه‌ی ۱۹۹۰، معنی سرراستی را برای «بسندگی» رفاه اجتماعی پذیرفته بودند؛ در واقع، اینک سوال بسندگی، به سوال میزان هزینه‌ی اختصاص داده شده، فروکاسته شده است. قبل از رکود بزرگ، مفهوم بسندگی، نه تنها میان انجمن‌های اخوت بلکه به طور عام در میان آمریکاییان، رایج بود و دلالتی ورای دلار و سِنت داشت. این مفهوم، در ارتباط بسیار نزدیکی با موضوعاتی چون شخصیت، احترام شخصی و استقلال بود. همان‌طور که نشریه‌ی دیده‌بان اخوت، سخنگوی اصلی جنبش اخوت، می‌گوید: «اخوت‌گرایی اساساً با موضوعاتی چون خودیاری (self-help)، آزادی شخصی و صیانت از حقوق فردی مردم تا زمانی که این حقوق، حقوق دیگران را نقض نکند، در پیوند است.» در موقعیت‌های بی‌شماری، وی پیش‌بینی می‌کند که گسترش نقش دولت در زمینه‌ی رفاه اجتماعی، حس تعلق اجتماعی و تعاون را کمرنگ می‌کند. او به مستمری‌های دولتی حمله می‌کند و می‌گوید «این مستمری‌ها، تیشه به ریشه‌ی شخصیت و زندگی ملّی می‌زند؛ مستمری تفکر مسئولیت شخصی را نابود می‌کند.»

اگر ملاک ارزیابی، این معیارهای کمتر قابل‌سنجش بسندگی باشد، انجمن اخوت مزیت‌هایی به اعضایش اعطا می‌کند که متأسفانه در برنامه‌های رفاهیِ دولت غایب‌اند. پیتر رابرتس در مطالعه‌اش درباره‌ی زندگی اجتماعی در جوامع مهاجران معادن زغال‌سنگ در سال ۱۹۰۴، استقلال، اتکا به نفس و بینش را کیفیاتی می‌داند که به‌وسیله‌ی انجمن‌های اخوتی که وی مورد مشاهده قرار داده، پرورش داده شده‌اند. وی اضافه می‌کند که «کارگران از بودن در لژ‌ها لذت می‌بردند، زیرا مدیریت روابط دست خودشان بود.. شاید نتایجی که کارگران از مدیریت روابط‌شان به دست می‌آوردند، عالی نبود؛ اما آنها به این وسیله، تجربه کسب می‌کردند؛ مهارت کاری و بینشی برای فهم طبیعت جهان اقتصاد به دست می‌آوردند که ارزش اجتماعی بیشتری نسبت به ملاحظات مالی داشت… .»

فقیر لایق و فقیر نالایق
برای تاریخ‌نگاران رفاه، این دیگر یک قاعده است که با بی‌ارزش کردن مشروعیت نگرانی‌ها درباره‌ی مسئولیت، شخصیت و ابتکار عمل در تأمین رفاه اجتماعی، بحث‌شان را آغاز کنند. چنین ایده‌هایی به شکلی ثابت، یا به عنوان نمونه‌های رنگ‌ورو رفته‌ی اخلاق طبقه‌ی متوسط ویکتوریایی رد شده‌اند؛ و یا حتی بدتر، به عنوان بخش لاینفک کمپین نخبه‌ها برای کنترل فقرا. به دلیل مشابهی، مورخان تمایز قدیمی میان فقیر «لایق» و فقیر «نالایق» را مغالطه‌آمیز خوانده و خوار شمرده‌اند؛ و تلاش‌هایی را ستایش کرده‌اند که باعث کمک دولت به فقرا، به عنوان حق یا حق بنیادی بشر، شده‌اند. در نگرش کاتز «تمایز میان فقیر سزاوار و ناسزاوار، افسانه‌ی همواره در دسترس ولی مخربی بوده است»؛ و توجهات را از علت‌های اجتماعی مهم‌تر فقر منحرف کرده. کاتز تحت تاثیر دیدگاه‌های مایکل والزر ، ادعا می‌کند که دسته‌بندی‌های این چنینی، به شکلی بی‌رحمانه، داغ ننگ «ابژه‌های صدقه‌بگیر» را بر پیشانی فقرا می‌زند و آنها را از حقوق حقه‌شان به عنوان اعضای برابر اجتماع، محروم می‌سازد. وی آتش تند نقدش را متوجه تفاوت‌گذاری لایق/نالایق بین کارگران خیریه در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم می‌کند.

کاتز و دیگر مورخان رفاه، برای رد استدلال‌هایی که پشت این دوبینیِ انجمن‌های خیریه است، بسیار شتاب‌زده عمل کرده‌اند. در دفاع از آن‌ها باید بگوییم که کارگران خیریه می‌خواستند که با پیچیدگی‌ها و ظرافت‌های یک معمای مشکل درافتند. تفکیکِ ایشان در بینِ فقرا، اگرچه کامل نیست، با این حال، مبتنی بر حکمی منطقی است. فقر مانند دیگر موقعیت‌های انسانی، دلایل و راه‌حل‌های متعددی دارد. در تأیید این گفته‌ها، ماری ریچموند ، یکی از رهبران برجسته‌ی جنبش خیریه در سال ۱۸۹۹ می‌گوید: «وقتی از خودمان می‌پرسیم ”چه کسی فقیر است؟“ باید این‌گونه جواب دهیم که آن‌ها، شخصیت‌های بسیار متنوعی دارند—خودخواه و غیرخودخواه، نجیب و نانجیب، کارگر و طفیلی. و وقتی به میان آنها می‌رویم، باید آماده باشیم که با نوع بشر روبه‌رو شویم؛ بشری که با ما متفاوت است. ممکن است این تفاوت ظاهری باشد یا جزئی؛ اما مانند خودمان، آنها نیز به طور کلی متفاوت‌اند.»

آسیب‌شناسی مورخان متعارف رفاه از فقر، در مقایسه به‌نظر ساده می‌آید؛ اگر چنین نگرشی به برنامه‌های عمومی اعمال شود، نظریه‌ی استحقاق، که آنها از آن دفاع می‌کنند، به شکل اعتقادی ساده‌انگارانه (و گمراه‌کننده) در می‌آید که می‌گوید «هیچ فقیر نالایقی وجود ندارد.» اگرچه آنها قصدشان این نیست، با این حال، اثر کلی چنین دیدگاهی، گردکردن تمام فقرا به یک توده‌ی هم‌شکل است. چنین رویکردی، نسبت به رویکرد انجمن‌های خیریه، بسیار متکبرانه‌تر است. به طور خاص، در مورد کارگران فقیری که اگرچه واجد شرایط دریافت کمک‌های رفاهیاند، با این حال، با عدم تقاضای آن می‌خواهند مستقل بمانند و غرورشان را حفظ کنند، منصفانه نیست. با منطق نظریه‌پردازان استحقاق، این افراد احمق‌اند، چرا که تلاش دارند روی پای خود بایستند.

باوجود همه‌ی آن چه گفته شد، مورخان رفاه در یک زمینه محق‌اند. در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، مددکاران اجتماعی خصوصی و به همان اندازه مددکاران اجتماعی دولتی، برای بررسی صلاحیت دریافت‌کنندگان کمک‌های رفاهی، حق داشتند تا حد زیادی با این دریافتکنندگان قیم‌مآبانه و با نخوت رفتار نمایند و در زندگی‌شان فضولی کنند. کیفیت قیم‌مآبانه‌ی روش‌های بازرسی موردی، از قبیل «ملاقات دوستانه» بی هیچ سوءتفاهمی آزار‌دهنده بود.

باوجود آن که نقد کاتز از «دسته‌بندی» کمک به فقرا، به عنوان محصول ناآگاه بیگانگان «سعادتمندتر»، غالباً در مورد بوروکراسی‌های رفاه و خیریه صدق می‌کند، با این حال، هنگامی که به فعالیت‌های انجمن‌های اخوت اعمال می‌شود، ارزشش را به عنوان ابزاری تبیین‌گر از دست می‌دهد. قبل از هر چیز، حتی انجمن‌های اخوتی که به‌وسیله‌ی فقیرترین و ستمدیده‌ترین گروه‌ها اداره می‌شدند، کمک‌هایشان را صرفاً به اعضای سزاور محدود می‌کردند. بسیار سخت است که انجمن اخوتی، از هر طبقه‌ی اجتماعی یا گروه قومی را پیدا کرد که کمک‌هایش را بدون هیچ قید و شرطی در باب شایستگی دریافت‌کننده توزیع کند. بخش ماسون‌های پرنس هال در ایالت جورجیا یک نمونه‌ی نوعی است که لژها را از «قبول عضو تازه یا تمدید عضویت اعضایی که مشهور به بددهنی، هرزگی یا مشروب‌خواری زیاده از حد هستند و یا کسی که مرتکب هر جرمی شده باشد که نشان‌دهنده‌ی فرومایگی اخلاقی و یا هرگونه عمل غیراخلاقی باشد» بر حذر می‌داشت.

ویلیام موراسکین این محدودیت‌های اخوت را تلاش‌هایی می‌داند که به‌وسیله‌ی گروه‌های ستمدیده، به منظور کسب احترام و از طریق تقلید اخلاق هژمونیک طبقه‌ی متوسط ویکتوریایی انجام می‌گیرد. البته این ادعا قانع‌کننده نیست. برای مثال، چگونه می‌توان محبوبیت قیدوبندهای مشابه را در برنامه‌های تعاونی که اتحادیه‌های کارگری اجرا می‌کنند، بیان کرد؟ «طبقه‌ی کارگر خودآگاه و سوسیالیست فدراسیون معدن‌کاران غرب» (سلف کارگران اینترناسیونال جهان)، یک نمونه‌ی نوعی است که کمک به اعضا را در صورتی که «بیماری یا تصادف آنها ناشی از زیاده‌روی، بی‌احتیاطی یا جریانی غیراخلاقی باشد» رد می‌کند. البته تاریخ‌نگاران می‌توانند آخرین پناهگاه‌شان را این ادعا قرار دهند که کارگرانی که از این گونه محدودیت‌ها حمایت می‌کنند، قربانی «آگاهی کاذب» یا «افسون‌زدگی» شده‌ بودند. اما مهمل بودن این کمتر از این نیست که تاریخ‌نگاری بر این آرمان جهانی بچسبد که به هرکس به قدر نیازش. این آرمان چیزی را از واقعیت‌هایِ جهانی روشن نمی‌کند که در آن منابع محدودند و رفتارها بعضاً خود‌تخریبی‌.

وقتی این گونه به مساله نگاه می‌کنیم، در بهترین حالت، کل روند استنتاجِ شباهت میان محدودیت‌های ناظر بر صلاحیت دریافت‌کننده کمک‌های رفاهی/خیریه [که بر معاضدت بلاعوض عمودی استوار اند] و محدودیت‌های ناظر بر سازمان‌های اخوت [که بر معاضدت متقابل افقی استوار اند] مورد تردید قرار می‌گیرد. تذکرات مصلحانه‌ی انجمن‌های خیریه به نیازمندانِ مورد حمایت‌شان به نتیجه نمی‌رسند، نه به دلیل محتوای خاص آن تذکرات، بلکه به این دلیل که آنها را افراد غیرعضوی از بیرون صادر کرده‌اند که بیشترشان هیچ‌وقت فقیر نبوده‌اند. کارگران انجمن‌های خیریه‌ی اوایل قرن بیستم، تا حد زیادی مانند بوروکرات‌های دولت رفاه مدرن، هیچ‌وقت، نه به معنای واقعی کلمه شرایط فقرا را می‌فهمیدند و نه کاملاً احترام‌شان را به دست می‌آوردند. جای تعجب نیست که فقرا نسبت به سیستم بوروکراتیک و غیرشخصی که به آنها صدقه می‌داد، خشمگین و بی‌اعتماد بودند.

شرط و شروط ناظر بر دریافت کمک‌های رفاهی دولتی و کمک‌های خیریه‌های خصوصی حول کشاکشی میان دریافت‌کنندگان کمک و اهداکنندگان کمک می‌چرخید؛ در حالی که شروطی که انجمن‌های اخوت اعمال می‌کردند، مبتنی بر اصول بده‌بستان متقابل بود. به طور کلی، روابط مبتنی بر کشاکش میان اهدا‌کننده و دریافت‌کننده، مختص هرگونه سیستم غیرشخصی کمک به فقرا به نظر می‌رسد (چه دولتی چه خصوصی، چه مبتنی بر کشف سزاواری افراد چه مبتنی بر کشف نیاز ایشان) که از راه دور و به وسیله بوروکراتها و دیگر افراد غیرعضو (از جمله مالیات‌دهندگان) کنترل و تأمین مالی می‌شدند. در مقابل، دهنده و گیرنده در انجمن اخوت جفت‌هایی در یک سازمان یکسان بودند. آن‌ها غالباً به صورت شخصی یکدیگر را به خوبی می‌شناختند؛ با وجود آن که فرآیند تصمیم‌گیری درباره‌ی افراد واجد شرایط کمکِ انجمن‌های اخوت، قطعاً تنش و ساده‌انگاری‌های خاص خود را برمی‌انگیخت، با این حال به ندرت کیفیت دستوری و تحقیرکننده‌ی بوروکراسی‌های رفاه دولتی یا خیریه‌های خصوصی را داشت؛ چرا که معمولاً در انجمن‌های اخوت، مسأله طبقه‌بندی فقرای لایق و نالایق برای دریافت کمک توسط دیگر فقرای عضو انجمن صورت می‌گرفت.

ایده‌ی بده‌بستان در انجمن‌های اخوت قطعاً متضمنِ تکالیفِ متقابلی بود میان اعضای انجمن و انجمنی که به آن تعلق داشتند. این ایده کاملاً در تقابل با این ایده است که کمک‌کننده باید کمک‌ها را با پذیرش یک‌طرفه‌ی شایستگی دریافت‌کننده توزیع کند. برای تاکید روی این نکته، والتر باسیه ، سردبیر «دیدبان اخوت» (فرترنال مانیتور)، اظهار می‌دارد که «اخوت، مانند یک مذهب یا یک قلک، بیشترین عایدی را برای آنهایی فراهم می‌کند که قبلا بیشترین مشارکت را کرده‌اند. و بهترین ودیعه‌گذاری در بانک اخوت چیزی نیست جز یک دلبستگی به اخوت و پشتیبانی‌ از آن که از دل برآمده باشد.»

از آنجا که انجمن‌های اخوت در کمک کردن، صلاحیت افراد را بی‌قیدوشرط قبول نمی‌کردند، به شکل مناسبی نمی‌توان آنها را به عنوان سازمان‌های خیریه طبقه‌بندی کرد. رهبران انجمن اخوت، دقیقاً به همان اندازه‌ی مورخان دولت رفاه مدرن، منتقد خیریه‌ی قیم‌مآبانه بودند. دستورالعمل «شوالیه‌های رنگین پوست پیتیا» می‌گفت: «مریضی برادران‌مان، به دستان سرد خیریه‌های عمومی سپرده نمی‌شود؛ آنها معاینه می‌شوند و نیازهایشان از طریق منابع مالی، که خود آنها باعث ازدیادش شدند، تامین می‌شود. و اینکه در زمان احتیاج، آنها با غرور مطالبه‌شان را مطرح می‌کنند، بدون آنکه تحقیر ناشی از درخواست اعانه‌ی شخصی و یا تقاضا از کوته‌نظران—یعنی کسانی که آزادمردان آنان را با تحقیر پس می‌زنند—را به جان بخرند.» در سال ۱۹۱۰، مجله‌ی اخوت آمریکاییان مکزیکی‌تبار (موتولیستا) با افتخار اعلام کرد که «دیگر نه یک مکزیکی آسمان‌جل را می‌بینید و نه حتی یک فقیر را؛ چرا که یک مکزیکی، همواره صرف‌نظر از سن یا شرایط تحصیلی و اجتماعی‌اش کار می‌کند تا با عزت لقمه نانی به دست بیاورد.»

محدودیت‌های انجمن‌های اخوت مبتنی بر گونه‌ای اخلاقِ همبستگی بود؛ به این معنی که با محدود کردن کمک به اعضایی که به نظر می‌رسید لیاقت این همبستگی را دارند، زمینه‌ی مشترکی با اتحادیه‌های کارگری پیدا می‌کردند. در اتحادیه‌های کارگری، اعضایی که محدودیت‌های خاصی را نقض می‌کردند ( برای مثال با پرداخت نکردن حق عضویت و یا کار کردن هنگام اعتصاب) حق درخواست کمک را از دست می‌دادند. یک تفاوت اصلی بین سازمان‌های کارگری و اخوت این بود که اولی می‌توانست از زور برای وادار کردن متمردان استفاده کند، و غالباً هم استفاده می‌کرد، در حالی که دومی ناچار بود تماماً به پذیرش ارادی و مجازات اخلاقی بسنده کند.

تعاون، گذشته و حال
پیشینه‌ی تاریخی غنی کمک‌های تعاونی و خودیاری، زمینه‌ی مقایسه‌ای قابل‌توجه برای زندگی اقتصادی و اجتماعی فقرا در عصر حاضر ایجاد کرده است. هر گاه به کیفیت مسکن، درآمد و کالاهای مصرفی امروز نگاه بیندازیم، می‌بینیم که مردمان محلّات فقیرنشین در اوایل قرن بیستم، دلیل خوبی برای حسادت به وضعیت «طبقه‌ی کم‌درآمد» امروز دارند. البته وقتی که به قدرت‌مندی روابط اجتماعی، همبستگی خانوادگی، اسقلال فردی، امید به آینده و خیابان‌های امن می‌رسیم، جهت حسادت احتمالاً متوجه آن بخش دیگر (طبقه‌ی کم‌درآمد در اوایل قرن بیستم) می‌شود. این معیارها و دیگر سنجه‌ها، حتی اگر به آسانی قابل سنجش نباشند، بسیار مهم هستند.

برخی از توصیف‌های بسیار متقاعد‌کننده‌ی این دگردیسی را ویلیام جولیوس ویلسون، جامعه‌شناس، به نگارش درآورده است. اگرچه ویلسون بازگشت به نقش محدود‌شده‌ی دولت در دوران پیش از دولت رفاه را رد می‌کند، با این حال مکرراً به کاهش قابل لمس شرایط زندگی افرادی که در حال حاضر ناچارند در مناطق فقیرنشین سکونت کنند، اشاره می‌کند. وی می‌نویسد: «سیاه‌پوستان در هارلم و دیگر محلات اقلیت‌نشین، برای خوابیدن در پارک، روی پله‌های اضطراری و یا پشت بام‌ها در شب‌های تابستان دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰، تردیدی به دل راه نمی‌دادند در حالی که سفید‌پوست‌ها غالباً مشغول رفتن به کلوپ‌های شبانه و میخانه‌های مرکز شهر بودند. بدون تردید جرم وجود داشت ولی به‌رغم فقر طاقت‌فرسا در آن منطقه، به نقطه‌ای نرسیده بود که مردم را برای پیاده‌روی در شب به وحشت اندازد.»

جیمز بورشرت نیز تضاد میان گذشته و آینده‌ی مناطق مرکزی شهر را به رشته تحریر در آورده است. وی در «زندگی در پستوهای واشنگتن»، به تفصیل درباره‌ی غیاب آنچه ممکن است امروزه روانشناسی وابستگی در میان آمریکاییان آفریقایی‌تبار و ساکنین محله‌های فقیرنشین سفیدپوست در واشنگتن دی سی در سالهای اول قرن بیستم خوانده شود، می‌نویسد. همان‌طور که بورشرت می‌گوید، ساکنین این مناطق «عموماً تحت قیمومیت دولت نبودند. به ‌جای متقلّبان تنبل دولت رفاه، آنان مسئولیت زندگی‌شان را می‌پذیرفتند، مغرور بودند، مستقل و قوی… برخلاف توصیف اصلاح‌طلبان و پژوهشگران از بی‌نظمی و آسیب اجتماعی، این مردم قادر بودند الگوهای قدیمی فرهنگی‌شان را در محیط جدید حفظ کنند و هر جا لازم است سازگار شوند و انطباق یابند.» وی اعتبار وجود این وضعیت ارتباطی را به خانواده‌ی گسترده، تأمین معیشت از راه کار شخصی و شبکه‌ی ایمن تعاونی در این مناطق فقیرنشین، نسبت می‌دهد.

از تعاون تا دولت رفاه
با وجود آنکه مورخان به‌ندرت شروع به مستندسازی (یا بهتر بگوییم تأیید کامل) نزول تعاونی‌ها کرده‌ند، یک حقیقت روشن است. انجمن اخوت به‌عنوان یک مؤلفه‌ی مهم تعاونی، از محلِّ از دست دادن چشمگیر اعضایش، هم در میان طبقه‌ی فقیر و هم در میان طبقه‌ی متوسط متضرر شده است. در مورد انجمن‌های بیمه‌ی سفیدپوستان، دردسترس‌ترین آمار، با وجود ناکامل بودن، متعلق به کنگره‌ی ملی اخوت (NFC) است. در سال ۱۹۰۶، انجمن‌های عضو ان. اف. سی، ۹۱۴۳۴ لژ را نمایندگی می‌کردند؛ تا قبل از ۱۹۲۵، آنها به نقطه‌ی اوج خود یعنی ۱۲۰ هزار لژ رسیدند. بعد از آن، تعداد لژها بالاتر نرفت و سقوط کرد. سرعت این سقوط، به آرامی در خلال رکود تسریع شد و بعد از جنگ جهانی دوم به سرعت شتاب گرفت؛ تا قبل از ۱۹۸۶، فقط ۵۲۶۵۵ لژ باقی مانده بود. فقط در خلال دهه ۱۹۷۰، ان. اف. سی بیش از ۲۰ درصد لژهای عضوش را از دست داد؛ اگر چه بعضی از این اعضا، این شرایط سخت را بهتر از دیگران تحمل کردند. انجمن‌های مخفی و مهم سفیدپوستان مانند ماسون‌ها، دوستان غریبه و شوالیه‌های پیتیا نیز به خاطر این معکوس شدن جدی شرایط، متحمل خسارت شدند.

دنبال کردن رویدادهای بعدی که برای موسسات تعاونی آمریکاییان آفریقایی‌تبار پیش آمد، کار دشوارتری است. وقتی آنها را با همتایان سفیدپوست‌شان مقایسه می‌کنیم، آمارها در حقیقت تک و توک موجود است. علاوه براین، اگر آمارهای منتشرشده را بپذیریم، می‌بینیم که تعداد کل اعضا در سال ۱۹۲۰، به اوج رسید و سپس در خلال رکود سقوط کرد. مشهورترین سازمان آمریکاییان آفریقایی‌تبار یعنی ماسون‌های پرنس هال، تا حدی در دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰، خود را بازیابی کرد؛ اما دوباره در دهه‌ی ۱۹۶۰، دچار نزول شد.

با این حال، در خلال و درست بعد از رکود، انجمن‌های اخوت آمریکاییان آفریقایی‌تبار، قدرت قابل‌توجه خود را حفظ کردند. در سال ۱۹۳۴، جامعه‌شناس گای جانسون اظهار داشت که «به ندرت یک باهمستان سیاهپوست در جنوب وجود دارد که برای سیاهپوستان، دو یا دو نوع بیشتر انجمن کلیسایی و از ۲ تا ۲۰ شعبه انجمن‌های مخفی اخوت را فراهم نکند». ده سال بعد، گانر میردال در مطالعه‌ی متمایزش، یعنی «یک معمای آمریکایی: مشکل سیاهان و دموکراسی مدرن» ادعا کرد که آمریکاییان آفریقایی‌تبار از هر طبقه‌ای، احتمالاً بیشتر از سفیدپوستان به پیوستن به سازمان‌های اجتماعی‌ای مانند انجمن‌های اخوت تمایل دارند. وی برآورد کرد که بیش از ۴۰۰۰ انجمن در شیکاگو، نیازهای جمعیت ۲۷۵ هزار نفری امریکاییان آفریقایی‌تبار را در این شهر برآورده می‌کردند.

میردال به جای ستایش این سطح بالای سازمان‌یابی اجتماعی آمریکاییان آفریقایی‌تبار، به دید یک نقص به آن نگاه می‌کند. وی انجمن‌های اخوت آمریکاییان آفریقایی‌تبار را تقلیدهای ناامیدانه‌ای از انجمن‌های همتایان سفیدپوست نامید؛ وآنان را انعکاس آسیب‌های اجتماعی خواند. میردال ادعا کرد که «باوجود آن که سیاهپوستان عموماً از طبقه‌ی پایین‌تر هستند، با این حال نسبت به سفیدپوستان تمایل بیشتری برای پیوستن به انجمن‌ها دارند. از این رو باید سیاه‌پوستان را آمریکاییان «اغراق‌شده» خواند.» برای میردال، بخش اعظم سازمان‌یابی اجتماعی آمریکاییان آفریقایی‌تبار چیزی جز «تلاشی بیهوده» نیست. آدم می‌ماند که آیا میردال در قضاوت‌ش تجدیدنظر می‌کرد، اگر می‌توانست خبر داشته باشد از پدیده‌ی اینک‌متعارف مستأجرهای منزوی و ازجامعه‌گسسته‌ی ساکن در خانه‌های یارانه‌ای محلات فقیرنشین مرکز شهر.

می‌بینیم که تحقیقات، جواب‌های آسانی به این سوال مهم که چرا انجمن‌های اخوت و دیگر موسسات تعاونی در نیمه‌ی پایانی قرن و بعد از آن، جایگاهشان را از دست دادند، نمی‌دهد. در بهترین حالت، تحقیقات در این زمینه، سرسری و کلی هستند. رایج‌ترین نظریات اخوت، نقش مشکلات آماری، که ریشه در بنیاد معیوب ارزیابی بیشتر انجمن‌هایی که بین سالهای ۱۸۷۰ و ۱۹۱۰، به وجود آمدند، را کمرنگ می‌کنند. در اصل، این رویه‌ای معمول برای همه‌ی اعضا بود که صرف‌نظر از ریسک یا سن، حق بیمه‌ی یکسانی بپردازند. باوجود آن که این سیستم در ابتدا به خوبی کار می‌کرد، با بالا رفتن سن اعضا تحت فشار شدیدی قرارگرفت. با افزایش مرگ و میر، هزینه‌ها بیشتر و غالباً طاقت‌فرسا می‌شد که باید از اعضا اخذ می‌شد؛ و این اعضای جوانتر (کم‌ریسک‌تر) را ناچار می‌کرد که از حضور در انجمن انصراف دهند. بعد از دهه‌ی ۱۹۱۰، انجمن‌های بزرگتر شروع به انتقال غالباً دردناکی به سیستم پولی مبتنی بر ریسک کردند. اگرچه ایالت‌ها برای سرعت دادن به فرایند این تطبیق مجدد انجمن‌ها، قوانینی تصویب کردند؛ اما نتیجه‌ی نهایی این شد که بسیاری از انجمن‌های کوچکتر، غالباً متعلق به آمریکاییان آفریقایی‌تبار (که می‌توانستند همچنان به شکلی کارا، مبتنی بر اصل ارزیابی، به فعالیت ادامه دهند،) از مدار کار خارج شدند.

ریچارد دی. ریسمس کیپ ، جی. اون استالسون ، و دیگران، مسابقات سرگرمکننده‌ی رادیویی، تلویزیون و فیلم‌ها را باعث کم شدن اعضای انجمن‌های اخوت می‌دانند. این دیدگاه، برای توضیح سرنوشت انجمن‌های مخفی تا حدی ارزشمند است؛ ولی در اعمال آن به انجمن‌های بیمه‌ی اخوت ارزش تبیینی چندانی ندارد.

در نهایت، برگ برنده‌ی اصلی این انجمن‌ها (حداقل آن‌گونه که از آگهی‌های تبلیغاتی‌شان برای جذب اعضای جدید بر می‌آمد) بیمه بود. علاوه بر این، تمرکز بر سرگرمی، نمی‌تواند توضیح دهد که چرا کارگران زیادی قبل از دهه ۱۹۲۰، به جای پیوستن به انجمن‌های مخفی و کلوپ‌های اجتماعی غیربیمه‌ای که در دسترس هم بودند، به انجمن‌های بیمه‌ی اخوت پیوستند؛ نیز اگر سرگرمی کلید جذب اعضای اخوت بود، پس تلاش‌های بیشمار برای ایجاد و حفظ طرح‌های بیمه‌ی غالباً گران‌قیمت، چه معنی داشت؟

عوامل دیگر این کاهش اعضا، موانع جبری و قانونی بودند که انجمن‌های اخوت را از رقابت موثر با رقبای جدید خصوصی و دولتی مانع می‌شد. تا قبل از دهه‌ی ۱۹۲۰، انجمن‌های درمانی با تقویت محدودیت‌های اخذ مجوز دولتی کسب‌وکار و گواهی کار، تا حد زیادی جنگ بی‌رحمانه‌شان علیه طبابت لژها و دیگر اشکال طبابت پیمانکاری را بردند (حداقل موقتاً). نتیجه‌ی این اقدام، تنها افزایش کلی هزینه‌ی مراقبت‌های درمانی نبود، بلکه هم‌زمان گسترش امیدبخش و هرچه بیشتر انجمن‌های اخوت را در بازار بیمه‌ی سلامت به تعطیلی کشاند.

مطالعات قابل تأملی درباره‌ی مداخلات قانونی، توسط راجر ال رانسوم، و ریچارد سوچ ، ارائه شده است. آنها ادعا می‌کنند که ممنوعیت‌های قانونی اعمال‌شده توسط ایالت‌ها بر اشکال معین بیمه مانند بیمه‌نامه‌ی تونتین مصرف‌کنندگان را به سمت اتکا به مزایای شغلی ارائه‌شده توسط کارفرمایان و تأمین اجتماعی دولتی سوق داد. [توضیح: تونتین یک نوآوری مالی بود از ایتالیای قرن هفدهم؛ ترکیبی از بیمه و سرمایه‌گذاری. عده‌ای هم‌سن‌وسال، عموماً پیرسال‌ها، سرمایه‌های خود را مشاعاً در اوراق بهادار سرمایه‌گذاری می‌کردند، و آخر سال سود آن را میان آن جمعی که در قید حیات بود تقسیم می‌کردند؛ یعنی وراث آنهایی که آخر سال در قید حیات نبودند، سهمی از سود سرمایه‌گذاری نداشتند. در واقع یک سرمایه‌گذاری مشترک به شرط حیات بود.] نظریه‌ی سوچ و رانسوم، برخلاف حکم اولیه‌ی‌ آن، هنوز نیاز به کار بسیار بیشتر دارد.

تا حد زیادی همین را می‌توانیم برای تفاسیری که قائل به وجود رابطه‌ی علّی میان ظهور دولت رفاه و کاهش تعاون هستند، بگوییم. نسبتاً روشن است که فعالیت‌های تعاونی میان سفیدپوستان و آمریکاییان آفریقایی‌تبار، همزمان با افزایش نقش‌آفرینی دولت درتأمین رفاه اجتماعی تضعیف شدند. تاریخ ورود دولت به تأمین رفاه اجتماعی (البته قبل از گداخانه‌های سنتی) به برنامه‌ی نیودیل روزولت، برمی‌گردد. بیشتر ایالت‌ها در شروع رکود قوانین دستمزد کارگران و مستمری مادران را تصویب کرده بودند. در سال ۱۹۱۳، ۲۰ ایالت قانون مستمری مادران را تصویب کرده بودند. تا قبل از ۱۹۳۱، تعداد آنها به ۴۶ ایالت رسید. دهه‌ی ۱۹۳۰، اولین حضور جدی دولت فدرال در برنامه‌های رفاه اجتماعی بود، که «تأمین اجتماعی» (سوشال سکیوریتی—برنامه‌ی بازنشستگی دولتی در ایالات متحده‌ی آمریکا که از محل مالیات ۱۵ درصدی دولت مرکزی بر دستمزدها تأمین مالی می‌شود) و برنامه‌ی دولتی پرداخت حق اولاد به خانواده‌های فقیر را در بر می‌گرفت.

اگر چه وجود همبستگی میان ورود دولت به تأمین رفاه اجتماعی و افول جوامع تعاونی کاملاً واضح است، با این حال وجود رابطه‌ی علت و معلولی بین این دو، نیاز به اثبات دارد. عقل سلیم، اگر نگوییم چیز دیگر، تحقیق بیشتر درباره‌ی روابط ممکن میان این دو روند را الزامی می‌کند. تعاون رفاهی در سراسر تاریخ مخلوق نیاز بوده است. دولت با پذیرش مسئولیت‌های رفاه اجتماعی، که زمانی در کنترل سازمان‌های مردم‌نهاد داوطلبانه بود، به‌ناگزیر بخش اعظم این نیاز را از بین برد. در این زمینه، آمارهای تصادفی پراکنده، زیاد و تاییدنشده‌ای وجود دارند که مورخان باید مورد ملاحظه قرار بدهند. با ظهور قوانین ناظر بر غرامت کارگران در دهه‌های ۱۹۱۰ و ۱۹۲۰، کارگران انجمن‌های مساعده‌ی متقابلی را با وجوهی که دسته‌جمعی از صندوق غرامت حوادث صنعتی برداشت کرده بودند، در محل کار تشکیل دادند. از طرفی دیگر، از آنجا که وجوهِ صندوق غرامت کارگران، مستقیماً صرف تأمین خدمات درمانی‌ای می‌شد که به انتخاب کارفرما گزینش شده بود، برقراری آنْ خدمات ارائه‌شده توسط انجمن‌های اخوت را دچار مخاطره نمود.

اگر چه مایکل کاتز مدافع دولت رفاه بود، به شکلی پارادوکسیکال، این را هم در نظر داشت که برنامه‌های انتقالی دولت، موجب کاهش جدی تعاون و همیاری میان فقرا می‌شود. وی اعتراف می‌کند که قبل از ظهور دولت رفاه، فقرا «به مجموعه‌ای از شبکه‌های درهم‌تنیده و پیچیده» متکی بودند، که مبتنی بر «زنجیره‌ای یکدل از عمل متقابل، خودانگیخته و بخشندگی خارق‌العاده میان خود فقرا بود»؛ و می‌گوید ابتکارهای رفاه فدرال عواملی هستند که «ممکن است به تضعیف این شبکه‌های حمایتی در مرکز شهرها بینجامند و تجربه‌ی فقرا از فقر را دگرگون کرده و ظهور بی‌خانمانی را موجب شوند.»

از آنچا که خانواده نیز یک نهاد مهم در تأمین رفاه اجتماعی است، رابطه‌ی میان افول تعاون رفاهی و بهبود متأخر در رفاه خانواده‌ها (اگر رابطه‌ای باشد)، تحقیقات بیشتری را طلب می‌کند. برعکس نوشته‌های تاریخی پراکنده درباره انجمن‌های اخوت، تاریخ خانواده‌های آمریکاییان آفریقایی‌تبار از دهه‌ی ۱۹۶۰، موضوع تحقیقات جذابی بوده است. بهترین تحقیق متأخر و شناخته‌شده، همچنان مطالعه‌ی هربرت گاتمن با عنوان «خانواده‌ی سیاه میان بردگی و آزادی ، ۱۹۲۵-۱۷۵۰» (۱۹۷۶) است. گاتمن مطالعه‌ی سال ۱۹۶۵ موینیهان (که در برخی از محافل هنوز محبوبیت دارد) را به چالش کشید که نتیجه گرفته بود که خانواده‌ی آمریکاییان آفریقایی‌تبار به خاطر سابقه‌ی بردگی «از هم گسیخته» و ناتوان از کنار آمدن با تغییرات اجتماعی شده بود. با استفاده از سوابق آماری محدوده‌ی گسترده‌ای از مکان‌های جغرافیایی، گاتمن دریافت که حداقل تا دهه‌ی ۱۹۲۰، خانواده‌های امریکاییان آفریقایی‌تبار، تقریباً مانند خانواده‌های سفید‌پوست، تحت سرپرستی پدر و مادر بودند. با وجود آن که خارج از روابط زناشویی آمریکاییان آفریقایی‌تبار، فرزندان بیشتری نسبت به سفیدپوستان داشتند، با این حال، رویه‌ی معمولی بود که والدینی که در عقد رسمی هم نبودند با فرزندانشان، در یک خانواده زندگی کنند. در مقایسه با این و در سال ۱۹۸۳، ۴۱ و ۹ دهم درصد خانواده‌های آمریکاییان آفریقایی‌تبار، بدون حضور شوهر اداره می‌شدند. همان‌طور که مطالعه گاتمن آشکار می‌کند، میزان بالای خانواده‌های تک‌سرپرست آمریکایی آفریقایی‌تبار در حال حاضر، محصول قرن بیستم است و نه دوران بردگی.

مهم است بدانیم که کم‌شمار بودن کنونی خانواده‌های هسته‌ای (تحت سرپرستی هر دو والد) در میان آمریکاییان آفریقایی‌تبار تهیدست، به تنهایی شاخص خوبی برای نشان دادن افزایش فروپاشی خانواده‌ها نیست. پژوهشگران متأخر خانواده‌های آمریکاییان آفریقایی‌تبار، به شکل مناسبی نشان داده‌اند که در برخی پس‌زمینه‌های تاریخی خانواده‌های تک‌والد و خانواده‌های گسترده عملکرد خوبی داشته‌اند. یک شاخص دقیق‌تر برای «فروپاشی» که دلالت‌های ضمنی هنجاری ندارد، سنجه‌ای است که نشان دهد، یک خانواده (صرف‌نظر از شکل ترکیب آن) برای تامین معاش زندگی‌اش، به موسسات و روابط غیرمتقابل وابسته شده باشد. با استفاده از این سنجه می‌بینیم که از دوران رکود تا به حال، فروپاشی‌های قابل ملاحظه‌ای در خانواده‌ها اتفاق افتاده است. مشهودترین ویژگی افزایش وابستگی خانواده‌ها به منابع بیرونی (در تضاد با تأمین معاش از راه کار شخصی و موسسات تعاونی مانند انجمن‌های اخوت) به وجود آمدن قارچ‌گونه‌ی پرونده‌های رفاه اجتماعی بوده است. در سال ۱۹۳۱، ۹۳ هزار خانواده، تحت پوشش مستمری مادران سرپرست خانوار بود (زیر ۱ درصد جمعیت آمریکا). در مقایسه، اکنون ۳ و ۸ دهم میلیون خانواده کمک‌های ای. اف. دی. سی. (AFDC) را دریافت می‌کنند؛ که تقریباً یک‌پنجم کل جمعیت آمریکاییان آفریقایی‌تبار را شامل می‌شود.

انتقال از خودیاری و همیاری به دولت رفاه، چیزی بیشتر از صرفاً یک انتقال اداری ساده‌ی تامین خدمات از مجموعه‌ای از موسسات به موسسات دیگر بود. همان‌طور که رهبران انجمن‌های اخوت نگران بودند، چیزهای زیادی در این انتقال از دست رفت که از اندازه‌گیری با عدد و رقم تن می‌زند. مناسبات قدیمی روابط متقابل و خودگردانی که انجمن‌های اخوت، نمونه‌های آن را نشان داده بودند به آرامی با مناسبات قیم‌مآبانه‌ی وابستگی جایگزین شد. ظهور دولت رفاه، نه تنها با غروب انجمن‌های تعاونی که به‌وسیله‌ی افراد بومی اداره می‌شد، همراه گشت، بلکه آن‌چه به جای آن‌ها باقی ماند، بوروکراسی‌های غیرشخصی‌ای بود که غریبه‌ها بر آن‌ها حکم می‌رانند.